حکومتها چگونه مجری انحصاری خشونت و سرکوب شدند؟
قرن بیستم اگرچه قرن پیشرفتهای مدرن بود، اما در عین حال آثار منفی هم بر جای گذاشت؛ از جمله اینکه خشونت در انحصار حکومتها قرار گرفت و حاکمان معتقد بودند آنها مجری انحصاری خشونت هستند. برای اعمال خشونت نیز اساسا مدلی از حکومتها شکل گرفتند که به تعبیر هانا آرنت به حکومت ترور یا حکومت ارعاب معروف شدند.
رویداد۲۴ علیرضا نجفی: «ﺁﻧﭽﻪ ﺑﻪ ﻧﻬﺎﺩﻫﺎ ﻭ ﻗﻮﺍﻧﻴﻦ ﻳﮏ ﮐﺸﻮﺭ ﻗﺪﺭﺕ ﻣﯽﺑﺨﺸﺪ، ﭘﺸﺘﻴﺒﺎﻧﯽ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺣﮑﻮﻣﺘﯽ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﻭ ﭘﺸﺘﻴﺒﺎﻧﯽ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﺒﺎﺷﺪ، به طور ﻗﺎﻧﻮﻧﻤﻨﺪ ﻗﺪﺭﺕ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯽﺩﻫﺪ. ﺍﻳﻦ ﻗﺪﺭﺕ ﺍﺯ ﺩﺳﺖﺭﻓﺘﻪ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻫﻴﭻ ﻭﺳﻴﻠﻪﯼ ﺩﻳﮕﺮﯼ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻥ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﮐﺮﺩ، ﻣﮕﺮ ﺑﺎﺯﮔﺮﺩﺍﻧﺪﻥ ﻗﺪﺭﺕ ﺑﻪ ﺳﺮچشمه ﺍﺻﻠﯽ ﺁﻥ؛ ﻳﻌﻨﯽ ﻣﺮﺩﻡ ﻭ ﮐﺴﺐ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺁﻧﺎﻥ، همان چیزی که ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺍﺻﻞ ﺑﻨﻴﺎﺩﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﻧﻈﺎﻡﻫﺎﯼ ﺩﻣﮑﺮﺍﺗﻴﮏ ﺍﺳﺖ. ﻭﻟﯽ ﺍﮔﺮ ﺣﮑﻮﻣﺘﯽ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺳﺮ ﺑﺎﺯ ﺯﻧﺪ، ﻧﺎﭼﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻔﻆ ﻣﻮﻗﻌﻴﺖ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﺑﺰﺍﺭ ﺩﻳﮕﺮﯼ ﻣﺘﻮﺳﻞ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ خشونت ﺭﺍ ﺟﺎﻧﺸﻴﻦ ﻗﺪﺭﺕ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﻓﺘﻪ ﺳﺎﺯﺩ.» هانا آرنت، ریشههای توتالیتاریسم
دولت برای کاستن از خشونت، تضمین صلح و آزادیهای اساسی بشری بهوجود آمد، اما در دوران ما دولتهایی خود اصلیترین مسبب خشونت هستند. منفورترین وقایع تاریخی آن وقایعی هستند که توسط دولتها رقم خوردهاند چراکه دولت خود باید نقش مهارکننده خشونت را بر عهده بگیرد و همچنین خشونت نظاممند دولتی با خشونت فردی متفاوت و البته بسیار منفورتر از آن است.
خشونت سیستماتیک حکومتی
حکومتی که دست به خشونت سیستماتیک علیه شهروندان و مخالفان سیاسی خود میزند، فاقد مشروعیت و پشتوانه مردمی، و همچنین فاقد «توان بازسازی» آن است و به همین دلیل گزینهای جز «اعمال خشونت» ندارد.
هانا آرنت در کتاب ریشههای تمامیتخواهی مینویسد: «ﻣﯽﺗﻮﺍﻥ ﻗﻬﺮ ﺭﺍ ﺟﺎﻧﺸﻴﻦ ﻗﺪﺭﺕ ﺳﺎﺧﺖ ﻭ حتی ﺑﻪ ﭘﻴﺮﻭﺯﯼ ﻣﻮﻗﺖ ﺭﺳﻴﺪ، ﻭﻟﯽ ﻫﺰﯾﻨﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻳﻦ ﭘﻴﺮﻭﺯﯼ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺍﺳﺖ. ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺣﺎﻟﺖ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺮﺩﻡ ﺗﺎﻭﺍﻥ ﺳﻨﮕﻴﻨﯽ ﻣﯽﭘﺮﺩﺍﺯﻧﺪ، ﺑﻠﮑﻪ ﺣﺎﮐﻤﺎﻥ ﻧﻴﺰ ﺍﻳﻦ ﻫﺰﻳﻨﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺮﻣﺎﻳﻪ ﻣﻌﻨﻮﯼ ﻗﺪﺭﺕ ﺧﻮﻳﺶ ﻣﯽﭘﺮﺩﺍﺯﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﻫﺮ ﺩﻭ ﻃﺮﻑ ﺑﺎﺯﻧﺪهﺍﻧﺪ. ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻟﺖ، ﺁﻧﭽﻪ ﺍﺯ ﻧﻬﺎﺩ ﻗﺪﺭﺕ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ، ﭼﻴﺰﯼ ﻧﻴﺴﺖ ﺟﺰ ﺍﺑﺰﺍﺭ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺧﺸﻮﻧﺖ.»
در واقع این سخن آرنت تکرار نظریه ماکس وبر درباره حکومت است که بر وفق آن حکومت بیش از قوای قهری بر مشروعیت اجتماعی تکیه دارد و هر دولتی که فاقد مشروعیت باشد، دیر یا زود فرومیپاشد. حکومتی که مشروعیت خود را از دست بدهد.
حکومت ترور یا حکومت ارعاب چیست؟
در علوم سیاسی این گونه حکومتها را «حکومت ترور» یا «دولت ارعاب» مینامند. واژه ترور، به معنی رعب و وحشت، دارای پیشینه تاریخی مشخصی است و به دوران پس از پیروزی انقلاب فرانسه بازمیگردد. در این دوره که از سپتامبر ۱۷۹۳ تا اعدام روبسپیر در ژوئیه ۱۷۹۴ یعنی در حدود یکسال به طول کشید، هراس دولت انقلابی از سقوط به دست ضد انقلاب که در همه جا در حال سازماندهی نیروهای خود بود، و همچنین فشار دولتهای سلطنتی اروپا از خارج از کشور سبب شد که استفادهای گسترده از ابزارهای خشونت انجام بگیرد.
در طول این مدت بین ۳۰۰ تا ۵۰۰ هزار نفر به جرایم سیاسی به زندان افتادند و بیش از هفده هزار نفر با گیوتین اعدام شدند که این مساله با توجه به جمعیت ۲۶ میلیون نفری فرانسه در آن دوران بسیار زیاد است. اعدامها را گروهی از فعالان سیاسی به رهبری روبسپیر انجام میدادند که «ژاکوبنها» نامیده میشدند و خود را صاحبان اصلی انقلاب میدانستند.
محکومان به اعدام نیز عمدتا به طبقه پایین جامعه یعنی کارگران و دهقانان تعلق داشتند؛ در حالی که بخش کوچکی از اعدامیان جزو اشراف و روحانیون بودند. حکومتهای ترور در قرن بیستم نیز ادامه پیدا کردند و البته ساختاری پیچیدهتر یافتند. چین، کامبوج، روسیه، آلمان، ایتالیا، اسرائیل و شیلی از جمله این حکومتها هستند.
روشهای قانونی ایجاد رعب و وحشت
به گزارش رویداد۲۴ حکومتهای ترور از روشهای قانونی برای ایجاد رعب و وحشت در میان شهروندان خود یا به منظور دستگیری و به قتل رساندن مخالفان بالقوه و بالفعل حاکم استفاده میکنند. نمونههای متعدد دولت ارعاب را میتوان در حکومتهای شبهنظامی دهه ۷۰ میلادی آمریکای لاتین مشاهده کرد.
در طول حکومت نظامیان در کشورهای آمریکای لاتین بهویژه در شیلی، آرژانتین، برزیل و کلمبیا، گروههای شبهنظامی تحت لوای محافظت از کیان کشور و با استفاده از تجهیزات وپرسنل نیروهای مسلح، دست به ربودن، شکنجه و کشتار مخالفان دولت و همچنین افراد مضنون به مخالفت میزدند.
دولتهای ارعاب از روشهای مختلفی، چون شکنجه، سلب آزادیهای سیاسی، اعدام، سر به نیست کردن و قتل برای سرکوب شهروندان استفاده میکنند.
دولتهای ارعاب عموما به لحاظ اقتصادی نیز ناکارآمد هستند و شهروندان این کشورها با وجود برخورد وحشیانه حاکمیت، به کرات دست به اعتراض خیابانی میزنند. پاسخ حاکمیت نیز اغلب سرکوب بیشتر و سرکوب مستقیم معترضان است.
سرکوب مستقیم عبارت است از مقابله فیزیکی نیروهای دولتی در مواجهه با تنشهای اجتماعی ـ سیاسی. این تنشها غالبا در شکل اعتراضات، شورشها، تظاهرات خیابانی، اعتصابها، تحصنها و… هستند که شهروندان در مواقعی که روش مسالمتآمیزی برای بهبود اوضاع نباشد، به آنها روی میآورند.
چرا نیروهای نظامی باید ورود به سیاست منع شوند؟
در قرون هجده و نوزده میلادی، مسئولیت مقابله با تظاهرات و اعتراضات مردمی بر عهده ارتش بود. به عبارت دیگر تفاوتی میان دشمن خارجی و معترضان داخلی وجود نداشت. اما نیروهای نظامی برای مقابله با تظاهرات تربیت نشده بودند و روشی جز روشهای متداول جنگی نیاموخته به همین دلیل نیروهای نظامی معترضان داخلی را مانند سربازان دشمن خارجی کشته یا اسیر میکردند. اما خطری که در این میان برای اصحاب قدرت وجود داشت این بود که نیروهای سرکوب در مقابل هموطنان و همشهریان و اقوام خود قرار میگرفتند و این مسئله فشار روانی فراوانی برای آنها داشت. فشار روانی باعث میشد سربازان دست به گریز از خدمت، نافرمانی و حتی شورش نظامی زده و خطر بسیار بزرگتری از شورش اولیه را متوجه قدرت سیاسی حاکم کنند.
حکومتهای ملی و دموکراتیک در قرن بیستم، ارتش و نیروهای نظامی را از ورود به سیاست منع کردند، به تدریج آزادی بیان و آزادی مطبوعات را پذیرفتند و مقابله با شورشهای خیابانی را به نیروهای متخصص که برای کاستن از هزینههای فیزیکی و خشن مقابله با اعتراضات آموزش دیدهاند واگذار کردند.
برای مثال جنبش جلیقه زردهای فرانسه در اعتراض به افزایش قیمت سوخت به راه افتاد و حدود دو سال ادامه داشت. در این سلسله اعتراضات، سیصد هزار شهروند فرانسوی خیابانها را مسدود کردند و پلیس در شهرهای مختلف با معترضان درگیر شد.
در نهایت حدود ده نفر در طی دو سال کشته شدند و نهایتا دولت از تصمیم خود مبنی بر افزایش قیمت سوخت عقبنشینی کرد. (مقایسه کردن جلیقه زردها با اعتراضات آبان ماه که به دلایل مشابهی رخ داد بسیار روشنگر خواهد بود.)
اشکال متنوع خشونت دولتی
اما خشونت دولتی در کشورهای توتالیتر، فاشیستی و دیکتاتوری در قرن بیستم، اشکال متنوعتری به خود گرفت زیرا کشورهایی که در آنها جامعه مدنی و ساختارهای دموکراتیک وجود نداشتند و در بسیاری از موارد هنوز هم ندارند، امکان این را نیافتند که خشونت دولتی را مهار کنند.
دولتهای دیکتاتوری دست به نوسازی نیروی سرکوب زدند؛ برای اجتناب از متزلزل شدن ارتش در سرکوب شهروندان، نهادهای تخصصی و موازی برای سرکوب تشکیل شدند و از نیروهای شبهنظامی برای سرکوب استفاده شد تا خشونت دولتی، مردمی جلوه داده شود. بهعلاوه، تبلیغات گستردهای به جریان افتاد تا خشونت سیستماتیک دولت علیه شهروندان را توجیه کند. همچنین تبلیغات گسترده و سازوکارهای مختلف برای سرکوب نیز به راه افتاد.
محرومیت شهروندان از خدمات مدنی، گزینش ایدئولوژیک برای انواع مشاغل، سلب حقوق از زندانیان سیاسی، قتل پنهانی و غیررسمی مخالفان حکومت تعدادی از ساز وکارهای دولت مستبد برای ضربه زدن به معترضان بود. این ساز و کارها را میتوان «اهرم ترور و ارعاب» نامید. وضعیتی که هر گونه صدای مخالف را معرض ترور و حبس و شکنجه قرار میداد تا خطر بالقوه آن را مهار کند.
هانا ارنت فیلسوف آلمانی
هانا آرنت نتایج اجتماعی این فضای ارعاب را چنین وصف میکند: «تضعیف حس همبستگی، تشدید سوءظن شهروندان نسبت به یکدیگر، ایجاد هراس و وحشت در تمام شئون زندگی، محوری شدن حفظ حیات فردی و ترسخوردگی توامان شهروندان و نیروهای دولتی.»
ساز و کارهای ایدئولوژیک برای مشروعیت خشونت و سرکوب
در کنار اهرم ترور و ارعاب، ساز و کارهای ایدئولوژیک نیز برای مشروع ساختن خشونت و سرکوب شهروندان به کار افتادند. ساز و کارهای ایدئولوژیک با دو هدف کار میکنند؛ یکی ایجاد فرهنگ اطاعت محض و دیگری مشروعیت بخشیدن به خشونت گسترده و سرکوب سبعانه شهروندان معترض.
هانا آرنت شکلگیری فرهنگ اطاعت محض در میان نیروهای سرکوبگر را فرایند «بیحسیسازی» مینامد. آرنت با مطالعه شخصیت روانی و اظهارات «افسران نازی» متوجه شد که آنها در کشتار انسانها صرفا بر اساس دستور بالاییها عمل میکردند و خود را انسانهای وظیفهشناس میدانستند.
نازیها بهواسطه تبلیغات گسترده دولتی، از هرگونه حس همدلی تهی شده بودند و از همانندسازی خود با دیگری محروم بودند. آرنت مینویسد: «افسر نازی از توضیح افکار و احساساتش عاجز بود. ناتوانی او در در این امر به ناتوانیاش در فکر کردن بازمیگشت؛ بهویژه در فکر کردن از نگاه دیگری.»
چنین افرادی که بدنه اصلی نیروهای سرکوبگر را شامل میشوند، بدل به رباتهایی فاقد تعقل و احساس شده اند و تنها فرمانبردار فرد بالادستی هستند. سرکوبگران علاوه بر حذف حس همدلی، باید دوگانه «ما و دشمنان» را نیز درونی کنند.
آرنت مینویسد: «جنبشهای تمامیتخواه تا قبل از تثبیت قدرت و تبدیلشدن به رژیم توسط تبلیغات میتوانند اعمالشان را برای جهان غیرخودیها توجیه کنند؛ اما تبلیغات درون جنبش دیگر تبلیغ نیست، بلکه تلقین است که هردوی آنها روی دیگر سکه ارعاب محسوب میشوند. تلقین در جنبش و رژیم توتالیتر نیاز به جهان غیرواقعی دارد. به معنای دیگر رژیم توتالیتر از ابتدا با واقعیت و حقیقت ارتباطی ندارد، بلکه جهانش برآمده از ایده غیرواقعی و ساختگی خودش است و همین گزاره موجب تفاوت آن با بیرون و جهان واقعی میشود.»
دوگانه خودی و غیرخودی یا ما و دشمنان
در سازوکار تلقین، ابتدا باید نوعی تضاد میان دولتیها و معترضان ایجاد شود؛ تضادی هویتی بر مبنای دوگانه «ما» و «آنها» یا «خودیها» و «غیر خودیها». سپس غیرخودیها، یا همان دشمنان، همزمان خطرناک (قوی) و حقیر و ناچیز (ضعیف) ترسیم شوند.
در چنین نگاهی معترضان همزمان حقیر و خطرناک هستند؛ آنها ابدا مستحق همدلی نیستند چرا که از طرفی افرادی بیارزش و حقیر هستند و از طرف دیگر مال و جان و ناموس «مردم» را به خطر میاندازند.
اسلاوی ژیژک در تحلیل ریشههای نسلکشی یهودیان در آلمان نازی اظهار میکند که یهودیان در تبلیغات رسمی نازیسم از طرفی به عنوان «حشراتی بیارزش» و ضعیف نامیده میشدند که کشتن آنها با کشتن یک حشره تفاوتی نداشت؛ و در عین حال انسانهایی به غایت خطرناک ترسیم میشدند که مسبب اصلی مشکلات اقتصادی و تنها مانع تحقق جامعه آرمانی هستند.
آرنت مدعی بود که فرآیند تحقیر اعمال بیرحمی بر علیه قربانیان را توجیه روانی میکند و برای مشروعیت دادن به کشتار استفاده میشود. اما بر وجه مکمل این فرایند که همان قوی و خطرناک جلوه دادن قربانیان است توجهی نمیکند. اسلاوی ژیژک این فرایند متناقض را «سرقت لذت» مینامد: «در نگاه نازیها یهودیان لذت را، همان جامعه آرمانی پر از رفاه، از آلمانیها دزدیده بودند.»
بیشتر بخوانید: لباس شخصیها چه کسانی هستند و خاستگاه تاریخی آنها چیست؟
تربیت نیروهای وفادار برای سرکوب
به همین دلیل دولتهای مدرن استبدادی، علاوه بر حمایت مالی از نیروهای وفادار خود، برای مشروع کردن خشونت دولتی، تبلیغات رسانهای و ایدئولوژیک گستردهای به راه انداختند که در آن مخالفان مانند دشمن خارجی و بیگانه تصویر میشوند و مانع اصلی پیشرفت و اعتلای کشورند.
به تعبیر آرنت در دولت ارعاب گرایشی مهارناپذیر به آن چیزی را شاهدیم که باید سیاستزدایی فزایندهی شهروندان نامید، از آن جمله تقلیل مشارکت در حیات سیاسی به مصاحبههای تلویزیونی، انتخابات مهندسیشده و راهپیمایی طرفداران دولتی. این سیاستزدایی با ارعاب درونی و ترسخوردگی از دشمن بیرونی رخ میدهد.
جهان خیالین رژیم توتالیتر نیاز به ساختارهایی شبیه به جهان واقعی دارد که در هر صورت مانند آن است، اما کارکردش ارعاب و بازتولید ایدئولوژی و اقتدار رژیم است؛ مثلاً نازیها هم بخشهای اداری شبیه الگوی منظم دولتی برپا کرده بودند.
هانا آرنت رژیم ارعاب را مختص قرن بیستم میداند. پیش از قرن هجدهم پدیدههای اجتماعی و تاریخی منفرد نگریسته میشدند. با آمدن داروین، نگاه زیستشناختی وی به علوم انسانی برده شد و تاریخ به صورت تکاملگرا درک شد.
آرنت استدلال میکند دولتهای تمامیتخواه از قضا قانون دارند؛ آنچه ندارند مشروعیت است. آنچه قانون نامیده شده است مبتنی بر این فرض بود که در انسانها بارقهای از درست اندیشیدن وجود دارد که وضع قوانین توسط آنها را مشروع میکند. اساس ایده جان لاک نیز چنین است؛ قوانین موضوعه از منظر متفکران مدرن، وضعیت طبیعی پر از آشوب را نظم میدادند. این قوانین موضوعه ثابت و پایدار بودند. اما آنچه ایدئولوژیها وضع کردند، نگاهی داینامیک بود. به گزارش رویداد۲۴ این گروه استدلال میکردند قوانین هر دوره بر وفق خود آن دوره است و بنابرین قوانین موضوعه ضامن نیکبختی بشر نیستند و دارای نقصی ذاتی هستند. اهل ایدئولوژی قوانین موضوعه را به همین دلیل کنار گذاشتند و به سراغ اصل منشا قانونگذاری رفتند و به زعم خود قانون را از طبیعت و تاریخ استخراج کردند.
نظامهای توتالیتر در پی اهدافشان خودانگیختگی درونی انسانها برای آزادی و وضع قوانین را نفی کردند و با ساز و کارهایی خاص خود، ارعاب را جایگزین ساختند. هر فرد باید پلیسی درونی داشته باشد تا مبادا علیه حرکت اساسی و عالمگیر تاریخ قیام کند.
آرنت مینویسد: «ارعاب، تحقق قانون جنبش است؛ و هدف اصلی آن این است که کاری کند قوای فرابشری بتوانند با لگدمال کردن انسانها آزادانه به پیش بتازند، بی آنکه هرگونه عمل آزادانه انسانی توان ممانعت از آنها را داشته باشد. بدین سان ارعاب قصد دارد که محض خاطر امر فرابشری، به اصطلاح انسانها را سر جایشان بنشاند. در حکومتهای تمامیت خواه ارعاب باید علیه آنچه دشمن خوانده میشود به کارگرفته شود و هر عمل و سخنی که مانع نابودی دشمنان است خفه گردد. در اینجا با مفاهیم گناهکار و بیگناه مواجه میشویم؛ گناهکار کسی است که علیه آن امر فرابشری که پیشاپیش حکم قاطعی درباره اجانب، افراد نابهنجار و طبقات رو به زوال صادر کرده است، ایستادگی کند.»
تبدیل حکومتهای تمامیتخواه قرن بیستم به حاکمیت فرابشری
حکومتهای تمامیتخواه در قرون بیستم و بیست و یکم مبنای حاکمیت خود را فرابشری اعلام میکردند و هنوز هم چنین رویهای دارند. در حکومت فاشیستی موسولینی هدف حاکمیت نفی توامان کمونیسم و لیبرالیسم و رسیدن به جامعهای بهکلی متفاوت از هرگونه سیاست بشری اعلام میشد.
در آلمان نازی هدف اساسها ایجاد «اَبَرانسان آریایی» بود. حکومت تئوکراتیک و نژادپرست اسرائیل مبنای حاکمیت خود را نجات و رهبری قوم یهود اعلام کرده و شهروندان دیگر را بدل به «ناشهروند» ساخته است.
هدف حکومت در دیکتاتوریهای کمونیستی فراتر رفتن از دوران سرمایهداری و رسیدن مرحله نهایی تاریخ، و در استبداد نولیبرالی پینوشه اصول ایدئولوژیک اقتصاد نوکلاسیک غایت حکومت اعلام شدند.
در کشورهای دیگر هم گاه هدف «گسترش حاکمیت خدا» اعلام میشد. احمد شاملو میگوید: «ظلمتپوشانی از اعماق برآمدند/ و شمشیر بیدسته را در مرز تباهی و انسان فرونشاندند/ و جهان را بر سر سفرهای به سادهترین لقمهای تقسیم کردند/ ما و دوزخیان …»
دیدگاهتان را بنویسید